۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

کی به کیه

یاد اون روزی میفتم که چقدر صغرا و کبرا چیدی تا راجع به دوستت بهم بگی . هنوزم که هنوزه بهم میگی MI6چون حدس زده بودم که کیه و کدومه ولی یادت رفته بود که یه روزی خودت اسمشو بهم گفتی یعنی یادت نرفته بود ولی انتظار داشتی من یادم رفته باشه. آخه مگه می شد که یادم بره.
ازم پرسیده بودی می شه با خودم بیارمش
گفتم دوست دخترتو؟
گفتی نمی شه گفت دوست دختر
و من تصور دیگه ای کردم تصور یه دختر آزاد رو کردم که حاضر نیست قید دوست دختری رو گردن بگیره. احترام زیادی نسبت بهش حس کردم و انتخابتو تحسین کردم...
اما قضیه یه کم فرق داشت.قضیه یه زنی بود که با شوهرش زندگی می کرد ولی رابطه شو قطع کرده بود و تو باهاش دوست شده بودی بیشتر از قبل. اینم یه جورشه ولی دیگه اونجوری نیست . راستش یه کم خورد تو ذوقم. دلم می خواست اونجوری باشه.
دلم می خواد همه زوج ها اگه تو قرن بیست و یکم قدم جدیدی برنمیدارن حداقل حداقل رابطه ای داشته باشن مثل سارتر و سیمون دوبوآر. اما زهی خیال باطل که حتی رابطه عایشه و محمد رو هم نمی تونن داشته باشن چه برسه....

همینه که هست

نمیدونم این یه تواناییه یا یه نقص؟ یه چیزیه که باید خوشحال باشم که بهش رسیدم یا شرمنده از اینکه اینجوریم و سعی کنم خودمو تغییر بدم و اصلاح کنم؟ ولی هر چی که هست واقعیته و نمی دونم چرا اصلا به نظرم بد نمیاد که می تونم دو تا آدم رو خیلی زیاد دوست داشته باشم همزمان بدون هیچ تضادی و می تونم با هر دوشون رابطه خوبی داشته باشم

25تیر

نمی دونم اینکه هزار سال منتظر اون لحظه بودم اینقدر چسبید یا چی؟

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

روی خاک ایستاده ام

آخرش هم ننوشتم همه آن چیزهایی که می خواستم بگویم . وقتی میل و تعهد به تضاد رسیدند و انتخاب معنی پیدا می کرد از همان سالها تا حالا کمتر و بیشتر شده اما اصل قضیه همان است... و این میل دردناک بقا...اما حالا فقط به یک امید برگشتم اینجا به این امید که مخاطبم را پیدا کرده ام . کسی که مطمئنم اگر بخواند حرفهایم را می فهمد .عجیب بود وقتی حرفهای فراموش شده ام را از زبان او می شنیدم. کسی که خیلی دوستش داشتم و خودش نمی دانست چقدر.
چند روز پیش یک جمله از چارلی چاپلین پیدا کردم:
آموختم. . . که مهربان بودن مهم تر از درست بودن است.
و غرق شدنم در یک مهربانی بزرگ را تایید گرفتم :)
خوشحالم که به همه تردیدهام غلبه کردم خوشحالم که نترسیدم خوشحالم که تسلیم قانونهای نوشته و نانوشته نشدم خوشحالم که به عرف و والد و ... باج ندادم. خوشحالم که مثل تشنه ای که بی چون و چرا آب می خورد مهربانی را حس کردم.
هیچوقت حسرت نخوردم که چرا بیشتر درس نخواندم چرا مودب تر از این نبودم چرابیشتر احتیاط نکردم...در عوض وقتی به گذشته ام فکر می کنم فکر سیلوی سیمانی می افتم که ته دانشگاه بود و همیشه دلم میخواست از پله هایش تا آخر بالا بروم و ته دلم مانده که چرا هیچوقت بالا نرفتم. حسرت همه دیوانگی هایی که نکردم و افسوس همه زمانهایی که به شرط عقل احتیاط کرده ام به من انرژی می دهد تا یک پله بالاتر بروم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

عشق ممنوع

صدای موسیقی که تصادفی انتخاب کرده ام ناگهان مرا به میبرد به زمانی نه چندان دور نه چندان نزدیک...به عشقی که ناگهان جرقه زد.عشقی که نمیدانستم با آن چه بکنم . عشقی ممنوع در نگاهی... چرا همیشه اینطور است؟ آن لحظه که عاشقی نمیتوانی کام بگیری و ... بعد از همه برنامه ها و نقشه ها وقتی به زمان وصال میرسی شوق را نمی یابی.
آیا این سرنوشت غمگین من است یا همسن و سال های ایرانی من؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

غروب روز زن

خورشید روز زن هم غروب کرد و من با ناامیدی نشسته ام پای اینترنت و وبگردی میکنم. به جای اینکه مثل یک کدبانو این آخرسالی به فکر خانه تکانی باشم یا خرید آجیل عید ، می روم تو فیس بوک :اول، پیج نبوی بعد هم هر چهار تا پیج سازگارا را چک میکنم چیز خاصی نیست همه چیز زیر غبار خاکستری است. خاکستری که امید دارم آتشی زیرش باشد که در چهارشنبه سوری امسال کمی گرممان کند. با شنیدن صحبتهای روزانه سازگارا کمی آرام میشوم. عجب روحیه ای داره این مرد و چطور به همه روحیه میده. منو یاد این شعر فروغ میندازه:
و بدین سان است که کسی می میرد
و کسی می ماند
این عمو محسن جزو اون کسایی هست که میمونه
حالا که روحیه گرفتم به خودم میگم فردا از سر کار که برگشتم برم روبان سبز بخرم به هرکی عیدی میدم با روبان سبز باشه. بعد لیست اونایی که باید براشون عیدی بخرم رو مرور میکنم تا میرسم به قیافه ضد حال بابای یکی از این بچه ها ... واااای از الان سخنرانی علی آقا رو میشنوم . نصیحت میکنه که باید مواظب بود و قصه بدبختی همه آدمهای سیاسی و لابد خوشبختی خودش!که گول نخورده و تونسته به سنی برسه که یه شکم گنده و یه کله کچل از خودش بسازه (سالهای پیش نصایحش در مضرات دوست پسر و دوست دختر و خوردن مشروب و کشیدن سیگار بود) اه اه بذارین علی آقا رو پاک کنم...
دیگه باید اسکناس های تو کیفم رو بنویسم البته اونقدرها هم دل گنده ای ندارم پولهامو دو مدل مینویسم رو بعضی هاشون شعارهای خفن که وقتی مینویسمشون دلم خنک میبشه و امیدوارم نفر بعدی که میخونه هم حالشو ببره...!رو بقیه شونم فقط یه Vسبز که بتونم با خیال راحت هر جایی خرجش کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

ایران یا جمهوری اسلامی؟

من مانده ام چرا این همه مدت که در مسابقات ورزشی ،المپیادهای علمی و ... مدال و جایزه میگرفتیم اسممان جمهوری اسلامی ایران بود و مجبور بودیم این «جمهوری اسلامی» کوفتی را در همه موفقیتها تحمل کنیم. حالا که نوبت خرابکاری و آبروریزی رسیده شده ارتش سایبری ایران؟ چرا در راستای حمایت و حفاظت از صیانت جمهوری اسلامی اسمش رو حداقل نمیذارن ارتش سایبری جمهوری اسلامی ؟