۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

احساس میکنم هیچ کس زبان مرا نمی فهمد و این از همه چیز برایم خفقان آور تر است. نمی توانم بگویم دوستشان ندارم اما به قدری زبانم را نمی فهمند که دلم میخواهد بگذارم هرچه زودتر بروم. دارم روی مهاجرت برنامه ریزی می کنم به یک گوشه که حداقل هر روز جلوی چشمم نباشند . دوری و دوستی . حداقل آنجا فرصت می شود کمی دلم برایشان تنگ شود. حالا که از غرق شدن در الطاف بی پایان فامیل و خانواده نفسم بند آمده. شوهر که کردم فکر کردم می شود غریق نجاتم و می رویم یک جایی یک کم دورتر اما همه چیز برعکس شد و این غریق نجات را هم در محبت و الطاف بی پایان غرق کردم