۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

روی خاک ایستاده ام

آخرش هم ننوشتم همه آن چیزهایی که می خواستم بگویم . وقتی میل و تعهد به تضاد رسیدند و انتخاب معنی پیدا می کرد از همان سالها تا حالا کمتر و بیشتر شده اما اصل قضیه همان است... و این میل دردناک بقا...اما حالا فقط به یک امید برگشتم اینجا به این امید که مخاطبم را پیدا کرده ام . کسی که مطمئنم اگر بخواند حرفهایم را می فهمد .عجیب بود وقتی حرفهای فراموش شده ام را از زبان او می شنیدم. کسی که خیلی دوستش داشتم و خودش نمی دانست چقدر.
چند روز پیش یک جمله از چارلی چاپلین پیدا کردم:
آموختم. . . که مهربان بودن مهم تر از درست بودن است.
و غرق شدنم در یک مهربانی بزرگ را تایید گرفتم :)
خوشحالم که به همه تردیدهام غلبه کردم خوشحالم که نترسیدم خوشحالم که تسلیم قانونهای نوشته و نانوشته نشدم خوشحالم که به عرف و والد و ... باج ندادم. خوشحالم که مثل تشنه ای که بی چون و چرا آب می خورد مهربانی را حس کردم.
هیچوقت حسرت نخوردم که چرا بیشتر درس نخواندم چرا مودب تر از این نبودم چرابیشتر احتیاط نکردم...در عوض وقتی به گذشته ام فکر می کنم فکر سیلوی سیمانی می افتم که ته دانشگاه بود و همیشه دلم میخواست از پله هایش تا آخر بالا بروم و ته دلم مانده که چرا هیچوقت بالا نرفتم. حسرت همه دیوانگی هایی که نکردم و افسوس همه زمانهایی که به شرط عقل احتیاط کرده ام به من انرژی می دهد تا یک پله بالاتر بروم.